هیواي شكسته: June 2005

Wednesday, June 29, 2005

لحظه دیدار


لحظه دیدار نزدیک است

بازمن دیوانه ام مستم

باز می لرزد دلم دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های!نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!

های!نپریشی صفای ذلفکم را دست

و آبرویم را نریزی دل!

لحظه دیدار نزدیک است.

Momeny of meeting

The moment of meeting is impending.

Once more am I frantic,drunk.

Once more trembles my hand,my heart.

Once more I feel in another world.

Ho,razor!scrape not my cheek negligently!

Ho,hand,stir not my little hair’s serenity!

Ho,heart,betray me not whit your pounding!

The moment of meeting is impending.

دیدار در فلق


تو مثل لاله پیش از طلوع دامنه ها

که سر به سخره گذارد

غریبی و پاکی.

تو را زوحشت طوفان به سینه می فشرم.

عجب سعادت غمناکی!

Meeting at twilight

Like a tulip upon a rock leaning

On the slopes before the sun’s rising,

Pure you are and solitary.

In terror of tempest

I clasp you to my breast.

Such poignant felicity!

پایان


به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز

ببخشای ای روشنی عشق بر ما ببخشای!

ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست

نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده است

وتا دشت بیداری اش می کشاند

و ما کمتر از آن نسیمیم

در آن سوی دیوار بیمیم.

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!

به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز.

پیغام


چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستان

هر چه برگم بود و بارم بود

هر چه از فر بلوغ گرم تابستان میراث بهارم بود

هر چه یاد و یادگارم بود

ریخته ست.

چون درختی در زمستانم

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.

دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری!

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش

با امید روزهای سبز اینده

خواهدم اینسووآنسو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم.

ریخته دیری ست

هر چه بودم یاد و بودم برگ.

یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن

برگ چونان صخره کری نترزیدن

یاد رنج از دستهای منتظر بودن

برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

ای بهار همچنان تا جاودان در راه!

همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.

هرگز و هرگز

بر بیابان غریب من

منگر و منگر.

سایه غمناک و سبزت هر چه از من دورتر خوشتر.

بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو

تکمه سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من.

همچنان بگذار

تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.

نگاه

بهترین چیز

رسیدن به

نگاهی است که از حادثه عشق تر است

Best of all is to reach a gaze

Wet from the event of love.

Tuesday, June 28, 2005

دریچه ها


ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه زهر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر آینه بهشت اما...آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.

The valves

Like as two valves interfacing,

Aware we are of our every chatting.

Every day greeting and query and laughter,

Every day a date is set for the day after.

Life-time the mirror of paradise,but…oh

Shorter than summer,s eve and day of winter.

Broken is now my heart and afflicted,

For of the valves one is closed down.

Neither the sun charmed nor the moon enchanted.

Fie on journey, for it bears the fault.

پرده


پرده توری برف

جلو پنجره اویخته است.

مرد با خاطره عشقی دور

مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد

یادها می ریزند

از سر شاخه اندیشه او

برگهایی همه زرد.

زن در این سوی اتاق

مانده تنها با خویش

عشق او خاطره دوری نیست

زیر چشم او را افسوس کنان می نگرد.

بر لبش می گذرد:

"وه چه نزدیک و چه دوری از من!"

مرد تنها در خویش

بیصدا می گرید

خیره در چشم خیالی که به او می خندد

می کشد آهی و لب می بندد.

وه چه دوری و چه نزدیک به من.

پرده نازک اشک

جلو پنجره چشم زن آویخته است.

Monday, June 27, 2005

خداحافظ تو

عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت

با لبی شاد و دلی غرق به خون

که خداحافظ تو

گرچه تلخ است ولی باید این جام محبت بشکست

گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست

عاقبت باید گفت

که خداحافظ تو...

برف

برف راه را بست

تو نبودی

زانو زدم در برابرت

خیره شدم در چشمانت

با چشمانی بسته

کشتی ها نمی گذرند هواپیماها در پرواز نیستند

تکیه زدم به دیوار در مقابلت

گفتم گفتم گفتم

با دهانی بسته

تو نبودی

دست بر تن تو زدم

با دستانی که به روی صورتم بود

هیچکس

هیچکس آنقدر متمول نیست که بدون همسایه سر کند

No one is rich enough to do without a neighbor.

همسایه

همسایه ای مهربان دارم که می ایستد

به درگاه خانه و لختی با من سخن می گوید

و مرا شکوه می دهد ازلبخند سرشار خود

و به یاریم می آید گاه با دستهای راغبش

هیچ جایگاه فراز و مقامی ندارد این مرد

و همچون من فرسنگهای روز را باید که پیاده طی کند.

با این همه اما بی آنکه خدد را برنماید و فخر فروشد

بیش از هر ملک و سهامی قدروقیمت و اعتبار دارد.

به جانبش رو می کنم وقتی که غصه به در می کوبد

به او تکیه می دهم هنگامی که ملال را هم می گیرد

گذشته هامان را گفتگو می کنیم که رفته است

و گرمایی هست به معنای همان هر شب بخیر که می گوییم

آه همسایه خوب ستیزها همه پایان می گیرد

انگاه که آدمی انسان مجاور را به دوستی گرفته باشد.

صبح بهاری

صبح بهاری

زندگی یک صبح بهاری ست

اگردوستی داشته باشی

کسی که با او راه بروی

با او حرف بزنی

به جانبش رو کنی.

زندگی یک صبح بهاری ست

اگر دوستی داشته باشی

تا کمی آفتاب را با او قسمت بکنی

که ترا یاری دهد

پس حالا و همیشه

ترا یاری هست.

Spring morning

Life is spring morning

If you’ve got a friend,

Someone to walk with

And talk with

And turn with.

Life is a spring morning

If you’ve got a friend

To share a little sun with,

To help you along.

Now and forever…

You’ve got a friend.

زمزمه

زمزمه های دل دیگری را شنیدن

و سخنان بی کلام آن را دریافتن

تنها استعداد انسانهای اندک و بخت یاریست

که برای جهان بسیار عزیزند.

to hear the whispered voice

of another’s heart

and understand unspoken words

are talents of those lucky few

people who are precious to world.

دوست واقعی

دوستی واقعی

تخمین احتیاج

دیگران است

نه اظهار

نیاز

خویشتن.

True

Friendship

Foresees

The needs

Of others

Rather than

Proclaims

Its own.

یک دوست

دوست همسایه دل آدمی ست.

A friend is a

Neighbor of the heart.

دلبر

دلبربرفت و دلشدگان راخبرنکرد

یادحریف شهرورفیق سفرنکرد

یابخت من طریق مروت فروگذاشت

یااوبه شاهراه طریقت گذر نکرد

من ایستاده تاکنمش جان فداچوشمع

اوخودگذربه ماچونسیم سحرنکرد

گفتم مگربه گریه دلش مهربان کنم

درنقش سنگ قطره باران اثرنکرد

دل رااگرچه بال وپرازغم شکسته شد

سودای دام عاشقی از سربه درنکرد

هرکس که دیدروی توبوسیدچشم من

کاری که کرد دیده مابی نظرنکرد

کلک زبان کشید حافظ درانجمن

باکس نگفت راز توتا ترک سرنکرد

در ثنای دوستی


برگستره ی دومزرعه همجوار دو کشاورز دوست زندگی می کردند.یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی.محصول خود را برداشت کردند.وشبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و بافه های محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد:"خدا چه مهربان بوده است با من اما دوستم که خانواده ای دارد نیازمند غله بیشتری است."چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرعه دوست برد.

وآن دیگرنیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد:"چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد."

پس به زمین دوست رفت و قسمتی از غله ی خویش برخرمن او نهاد.

و صبح روز بعد چونکه باز به درو رفتند و هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است.

واین تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فرا روی هم آمدند هردو با یک بغل انباشته ی غله و راهی کشتزار دیگری.

آنجا که این دو به هم رسیدند افسانه می گوید که معبدی بنیاد شد.

چیزهای کوچک


همین چیزهای ساده و کوچک است

بدون پیرایه و دوستانه

مثل"بگذار کمکت کنم"

که گذرگاه ما را روشن می کند.

وهمین چیزهای لطیفه مانند شادمانه است

"موضوع را خیلی جدی نگیر"

یامثل"تو هم بخند با نمک است"

همین هاست که زندگی را دلچسب تر می کند

چرا که همه آن چیزهای بی شمار و مشهور

آنها که شگفت انگیزند و به اوج معیارها

مثل"نظیرندارد"

که همه ی روزنامه ها نقل می کنند

شبیه این چیزهای کوچک انسانی نیستند

که هر روز در زندگی پیش می آید

مثل"فقط به خاطر اینکه دوستت دارم"

که دلمان را تازه می کند

پس زنده باد همه چیزهای ساده

همه چیزهای"مشغله روزانه"

مثل"بخند و با مشکلاتت روبرو شو"

خداوند همه اینها را میسر کند

چیزهایی مثل"ایثارکردن و از یاد بردن"

یا که "ببین چقدر دوستت دارم"

یا کلام صمیمانه"من کنار تو هستم"

اینها که به زندگی ارزش جنگیدن میدهند.

آفتاب و موسیقی

خنده درست مثل آفتاب است

همه روز را تازه میکند

قله های زندگی را

به نور خود نوازش می دهد

و ابرها را دور می راند

روح شادمانه میشود که آوازش می شنود

وشهامتش را سخت احساس می کند

خنده درست همانند آفتاب است

که می آید و مردمان را نشاط می بخشد

خنده درست مثل موسیقی است

در دل آدم درنگ می کند

وهر کجا آوازش را می شنوی

ناخوشی های زندگی رخت می بندد

و اندیشه های خوش فرا می رسند

به تجمع نت های طرب انگیزی که می سرایند.

خنده درست همانند موسیقی است

که زندگی را شیرین می کند.

Sunshine and music

A laugh is just like sunshine

It freshensall the day

It tips the peak of life whit light

And drives the clouds away.

The soul grows glad that hears it

And feels its courage strong.

A laugh is just like sunshine

For cheering folks along.

A laugh is just like music

It lingers in the heart,

And where its melody is heard

The ills of life depart;

And happy thoughs come crowding,

Its joyful notes to greet:

A laugh is just like music

For making living sweet.

Sunday, June 26, 2005

نمی توانستم

نمی توانستم دیگرنمی توانستم

صدای پایم از انکار راه برمی خاست

و یاس از صبوری روحم وسیعتر شده بود

وآن بهار وآن وهم سبزرنگ

که با دریچه گذر داشت با دلم می گفت:

" نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی "

خدمت ناچیز


به تداوم خویش خدمت ناچیز

خدمتی ناچیز باشد

از جانب دوستان ما

به تواضع نه به منت

به سایه خود چونکه فرو گسترد مینای سپید

پناه میدهد از هرم آفتاب

به شبنمی که درنگ می کند.

Small service

Small service is true servise while it lasts;

Of friends,however humble,scorn not one;

The daisy by the shadow that it casts.

Protects the lingering dew drop from the sun.

اندیشه

تابش

یک اندیشه گرم

برای من

بیش از پول

ارزشمند است.

The glow

Of

One warm thought

Is to me

More than

Mony.

به یاد او

لحظه ای اندر دلم نام تو آمد به یاد زد به دلم آتشی آه بجست از نهاد

یار بسی غافل است از دل شیدای من گیتی چنین عاشقی هیچ ندارد به یاد

دل به تو من داده ام ای بت رعنای من گر نکنی التفات من نبرم آن زیاد

ای همه هستی من ای تو همه عشق من گوشه چشمی فقط تا ببرم غم زیاد

آفتاب

آنها

که

آفتاب را

به زندگی دیگران

هدیه میدهند

خود

نمی توانند

که از آن

سهمی نبرند.

Those

Who bring

Sunshine

To the lives

Of others

Cannot keep it

From

Themselves.

Wednesday, June 22, 2005

همیشه تنها

چقدر سقف آسمان کوتاه است
تقصیر این شاخه های جوان بود
که من
در حریر کوچه پس کوچه های نگاهت
در لفافه ای از بوسه پیچیده شدم
این برگها که می ریزند
قاصدان همیشه پاییزند
تقصیر آنهاست که من فکر می کنم

همیشه تنهایم

و بازهم دوستی

دوستی آمیزه حرمت وعشق است که نازکی از آن می ستاند و جاودانگی از این.

Tuesday, June 21, 2005

دوستی

دوستی آن نخ طلایی ست که قلب همه مردم جهان را به هم میدوزد

Tuesday, June 14, 2005

ناپیدادرتو

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپیدکاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

شعردیوانه تب آلودم

شرمگین ازشیارخواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتشها

آری آغازدوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگرنیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

ازسیاهی چراحذرکردن

شب پرازقطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطرسکرآورگل یاس است

آه بگذارگم شوم درتو

کس نیابددگرنشانه من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزدبرتن ترانه من

آه بگذارزین دریچه باز

خفته در پرنیان رویاها

با پرروشنی سفرگیرم

بگذرم از حصاردنیا ها

به یاداو

Sunday, June 12, 2005

آغاز

این وبلاگ هدیه ایست برای او که دوستش دارم

Link
<

1 online

چند فيلترشكن




? ? ? ? ? ? ? ? ? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ?? ??


بالا? صفحه